luna

lovely

luna

lovely

یک داستان غم انگیز

عاشق



یکی بود یکی نبود

روزی روزگاری زیره این سقف کبود دخترو پسری باهام آشنا شدن!
روز به روز بهم وابسته تر میشدن!و بهم بیشتر علاقه پیدا میکردن!
یکی از روزای خدا پسره زنگ زد به دختره وگفت: فکر نکن من عاشقتم
یا کشته مردتم،هرگز!من فقط بهت علاقه دارم!یک علاقه ساده!
دختر وقتی اینو شنید تمام دنیا روی سرش خراب شد!
نه برای اینکه پسره عاشقش نبود!نه!دختر به عشق هیچکی نیاز نداشت وکلا از همه ی پسرا بدش میومد!
و همشون رو به یک چشم میدید!ومیدونست همشون از یک جنسن!ولی...




ادامه داستان در ادامه مطلب!

عاشق



یکی بود یکی نبود

روزی روزگاری زیره این سقف کبود دخترو پسری باهام آشنا شدن!
روز به روز بهم وابسته تر میشدن!و بهم بیشتر علاقه پیدا میکردن!
یکی از روزای خدا پسره زنگ زد به دختره وگفت: فکر نکن من عاشقتم
یا کشته مردتم،هرگز!من فقط بهت علاقه دارم!یک علاقه ساده!
دختر وقتی اینو شنید تمام دنیا روی سرش خراب شد!
نه برای اینکه پسره عاشقش نبود!نه!دختر به عشق هیچکی نیاز نداشت وکلا از همه ی پسرا بدش میومد!
و همشون رو به یک چشم میدید!ومیدونست همشون از یک لجنن!ولی...
برای اینکه رفته رفته دختره متوجه شد که علاقه یکطرفه است!
ومتوجه این شد که  پسره قلبش از سنگ!
و نمیتونه هرگز عاشق باشه!
هرچی با پسره صحبت میکرد بی فایده بود،چون پسره حرف خودشو میزد و میگفت
من معنای عشقو نمیفهمم!
من تا حالا عشقو تجربه نکردم!وعشقو قبول ندارم!و همش حرف از دلیلو منطق میزد!
فکز میکرد همه ی دنیا و زندگیش روی منطق باید بچرخه!
و همش با تمام غروری که سراپای وجودش رو گرفته بود مدام به دختره میگفت دوست داشتن عاقلانه بهتر از
عشق کور است!
و با تمام قدرت دخترو زیر پاهاش له میکرد!
و با غروری که داشت دخترو نادیده میگرفت و بالاخره همچی شد که دخترو کاملا شکست!
ولی دختر دم بالا نمیاورد!و هیچ حرفی نمیزد و معمولا علاقشو تو دلش پنهان میکرد!
و اذعان داشت که فقط یک علاقه سادست!
تا اینکه دختر تصمیم میگیره وجود سنگو بی احساس پسرو کمی با عشق در بیامیزه!
نه برای خودش ونیاز خودش!اون میدونست که دیگه به درد پسر نمیخوره!وقصد ترک پسر رو داشت!
ولی قبل از رفتنش میخواست پسر رو با عالمی به غیر از عالم عقل ومنطقش آشنا کنه!
با عالمی که توش نه غرور نه منم منم ! قصد داشت فقط دید تک بعدی پسر رو کمی وسیعتر کنه!
و بهش بگه عالمی دیگر هم هست که تو از آن غافلی!
پسر همیشه فکر میکرد دختر از اون دخترای احساساتی و کسی که مونده ی عشق و تو کف مونده ی عاشق!
همین باعث میشد تا پسرهرزمان دختر حرف میزنه با منطق خودش اونو محکوم کنه و نسبت بهش بی توجه باشه!
و معمولا به مسخره بگیردش!
پسر هیچوقت دخترو نتونست بشناسه!
دختر باوجود اینکه این ها همه رو حس میکرد!در خودش میشکست ولی دم نمیزد وکار خودشو میکرد!
دختر میدونست که هدفش خیلی والاتر از هر حرفیه!
دختر میخواست فقط پسر بتونه عشق رو درک کنه!نه برای خودش چون میخواست بره!
برای لذت بردن پسر!برای اینکه بفهمونه به پسر که با منطق تک بعدیش هیچوقت نمیتونه از زندگیش و از پدیده های الهی لذت ببره!
برای همین دیگه با پسر در این مورد صحبت نمیکرد و از راه دیگه ای قصد داشت بهش درس بده!
و همینطور راه های دیگه ای که منتظر بود تا طی بشن به ترتیب!
تا اینکه یکشب دختر دید دیگه کم میاره در مقابل غرور پسرو ازش فرصت خواست تا تنها باشه!
میخواست دیگه ترکش کنه!
دیگه حتی دوست نداشت با پسر باشه!و نمی تونست تحملش کنه!
می خواست بره!که پسر لب به سخن باز میکنه!
وتمام حرفای نگفتشومیزنه!پسر کلی اعتراف کرد از تمام دروغ هاش واون چیز هایی که هیچ وقت نبوده و ابراز میکرده !
دختر تازه فهمید که حتی اون اسمی رو که هرشب زمزمه میکرده دروغ بوده!و اسم پسر چیز دیگه ای هست!
و و و کلی چیزهای دیگه که همشون دروغ بودن!
دختر داغون شده بود!هیچی باورش نمی شد !و فکر میکرد همه چی کابوس!
فقط  گریه میکرد!
دختر از کسی که دلش رو به بازی گرفته بود حالش بهم میخورد!
ودیگه حاضر نبود تحت هیچ شرایطی با پسر باشه!
تمام جسم وروحش با خاک یکی شده بودن!و به سادگی و ابلهی خودش اذعان میکرد!
و از همه ی کارهاش پشیمون بود!
پسرتمام تلاشش رو میکرد تا دختر ببخشدش!
دختر که متوجه شده بود پسر فقط منتظر ببخشش دختر!وبا یک ببخشش دختر همه چی تموم میشه!
تصمیم گرفت:بهش بگه ببخشیدش!البته فقط زبونی!چون دختر هیچ وقت نتونست پسر رو قلبا ببخشه!

دیگه دنیا بین این دوتا چرخیده بود!
پسر از عشق و علاقه حرف میزد!ودختر از نفرت!
دختر نمیتونست دیگه پسر رو قبول کنه!
پسر خیلی تلاش میکردتا دختربرای همیشه پیشش بمونه و ببخشدش!البته فقط با زبونش!نه در عمل!
دختر تصمیم گرفت سنگ سنگین بندازه جلوی پایه پسر تا دمشو بزاره رو کولش و بره!
به همین ترتیب شروط سختی رو برای پسر قرار داد!
که اگه اون هارو انجام میداد میبخشدش!
دختربا وجود اینکه حالش از پسر بهم میخورد!ولی بازم دلش براش میسوخت!وشرایطی رو براش گذاشت
که در عین حالی که پسر رو آروم میکنه سخت هم باشه!
پسر وقتی شروط دختر رو فهمید گستاخی کردو برخورد بدی داشت!
ولی بعد پشیمون شد!
دیگه دختر قبول نمیکرد!و پشیمونی سودی نداشت!
دخترتبدیل شده بود به سنگ!
ودیگه چیزی نداشت برای شکستن!
از پسر اصرار واز دختر...!
وقتی دیگه پسر ناامید شده بود به دختر گفت بدون اون دیگه حاضر نیست زندگی کنه!و خودشو میکشه!
دختر با وجود اینکه میدونست پسر جرعت چنین کارایی رو نداره وفقط حرف میزنه و از طرفی هم چون خودش قبل
گفته بود که یک زمانی متوجه دروغی بشه حاضر ببخشه!
و فقط بخاطر اینکه حرف خودشو دوتا نکنه تصمیم گرفت دوباره بهش فرصت بده!
شروطی تعیین کرد که مطمئن بود پسر خودش با کمال احترام میره و جا خالی میکنه!
ولی پسر در کمال تعجب همشونو قبول کرد!
دختر که میدونست پسر اهل انجامشون نیست و فقط قبول کرده یا به نوعی دخترو خر کرده و فقط زبونی قبول کرده!
چون دیگه خوب میشناختش چه جور آدمیه!
با این وجود دختردرکنار پسر موند...!
با قلبی سرشار از کینه و نفرت!
با وجودی له شده!
با پسر خیلی بد رفتاری میکرد و پسر طفلک دم نمیزد!البته دختر فکر میکرد برخوردش خیلی خوبه با پسر
وفقط از خدا میترسید واگرنه خودش دلش میخواست بدتر باهاش رفتار کنه!
پسر خیلی سختی میکشید!چون هرچی خوبی میکرد دیگه بی فایده بود!
چون دقیقا مثل این بود که گلی رو بعد از پــژمرده شدنش آب بدیم!
دختر دیگه پــژمرده شده بود!و روحش مرده بود!
ولی انگار واقعا جاشون عوض شده بود پسرهمش خوبی میکرد و ادای عاشق هارو درمیاورد!
دختر بعضی جاها میلرزید ولی ...!دیگه نمیتونست احساس داشته باشه!
دختر بعضی وقتها حال عجیبی پیدا میکرد!وکارهای پسر واقعا برای دختر خیلی عجیب و بعضی هاشون جدید بودن!
البته ناگفته نمونه که دختر همون بود!بخاطر همین چند باری که پسر کم میاورد و از بدرفتاری و زمختی دختر خسته میشد
دختر بامهربانی تمام اونو امیدوار میکرد!
بعضی وقتها پسر بد کم میاورد حتی بدرفتاری میکرد!ولی...!
ولی از هیچ تلاشی فروگزار نبود!
و تمام محبت وعشقشو تقدیم دختر میکرد!
دختر با وجود اینکه مطمئن بودعشقی که پسر ازش حرف میزنه و وانمود میکنه نمایشی بیش نیست و پسر آدم شدنی نیست!
ولی نرم شد!
دختر بیش از اون چیزی که خودش فکر میکرد ساده بود!
ولی دلش همیشه سیاه موند!
محبتشون دوطرفه شده بود!
ولی دختر همچنان منتظر انجام شروط از جانب پسر بود!
دیگه باورش شده بود دوباره گول خورده!
یا حتی این جمله ای که پسر میگفت بهش من حاضرم بخاطرت هرکاری انجام بدم!
بله!انگار پسر همه چیو فراموش کرده بود!
وفقط وعده ی بیخود به دختر میداد!
1هفته
2هفته
3هفته
1ماه
2ماه
3ماه
دختر دیگه خیلی طبیعی با پسر برخورد میکردو ته دلش همون یک ذره ای که دوسش داشتو هی تقویت میکرد
وبیشتر محبت های پسر باعثش شده بود!
ولی دیگه بهش ثابت شده بود که دوباره پسر فقط حرف زده!
دختر هیچی بروی خودش نمیاورد!
دخترو پسر بیشتر از قبل مواظب رفتارهاشون بودن!
و بهم محبت میکردن!با وجود اینکه دختر...!
ولی بازم محبتشو هیچ وقت دریغ نمیکرد از پسر!
تا اینکه پسرو دختر باهم تصمیم گرفتن یک دفتر بردارن و هرشب برای هم بنویسن!
از همه چی!از خودشون!روزشون!واز همه مهمتر برخورداشون و..!
هرشب موظف بودن تحت هر شرایط برای هم بنویسن!
دیگه حالو هواشون به ظاهر کاملا عوض شده بود!
و پسرهم همه چیو یادش رفته بود!حتی خطاهاش!
ودختر هم طوری وانمود میکرد که انگار چیزی نبوده!
هرازچند گاهی طغیان میکرد!
ولی خیلی با پسر مهربون بود دیگه!
انگار همه چیو فراموش کرده بود!
ولی...!
درونش همیشه غم داشت!
چون قلبش شکسته بود!
 
پسر هیچ وقت نفهمید که دختر شبها چشماش خیسه!
دختر هنوزم پسرو دوست داشت همون خیلی!
ولی قلبش شکسته بود!خورد شده بود!
پسر هیچوقت نفهمید دخترباچشمای خیس به خواب میره!
پسر هیچوقت نفهمید دل دختر همیشه گرفتست!
باوجوداینکه دختر گوشه ای ازقلبش همیشه کینه و تنفر بود!ولی درعین حال جایی رو برای
دوست داشتن ومحبت به پسر باز گذاشته بود!
آره!دختر هنوزم پسر رو دوست داشت!
همون خیلی خودش!
ولی...!
ولی دیگه نمیتونست پسررو باور کنه!
ودیگه قلبی نداشت عاشق پسربشه!
ولی بااین وجود پسر رو دوست داشت!
روزاشون همینطور سپری میشد!
پسر خیلی به دخترمحبت میکرد!وخیلی حساب شده برخورد میکرد!
اینها خیلی برای دخترشیرین بودن!و به دختر احساس خوبی میداد!
ولی...!
دیگه خیلی دیر شده بود....!
دختر نمی تونست باور کنه هیچیووفقط فکر میکرد دوباره پسر داره نقش بازی میکنه!
حتی اگه نقشم بازی نمیکرد دیگه برای دختر خیلی اهمیت نداشت!
چون یک زمانی دختر خیلی تقلا میکرد و خودشو جلو پسر کوچیک کرد...ولی....!!
زمانها همینطور میگذشتن!
هرشب برای هم مینوشتن!
دختر با شوق مینوشت!
تو این مدت دختردیگه هیچوقت به پسر نگفت  "دوستت دارم"
دیگه نمیتونست این جمله رو به زبون بیاره!
ولی هرشب تودلش این جمله رو تکرار میکرد!
و هرشب دلتنگ موجود خیالی خودش بود!

زمان همه چیو تغییر داد....دختربا وجود اینکه نمیخواست،نمیتونست و دلش کینه داشت!
ولی بازم به پسر عشق میورزید!چون واقعا دوستش داشت!
دختر واقعا وجود پسرو دوست داشت!نه ظاهرشو!نه قیافشو! نه حرف های عاشقانشو!نه لاف های عاشقانه شو!
نه دارو ندارشو!نه مقامو منسبشو!نه تحصیلاتشو!
هرشب با شوق خاصی براش مینوشت!
تا اینکه دختر از وعده وعید های سرخرمن پسر حال تهوع بهش دست داده بود!
دیگه نمیتونست تحمل کنه!
وباورش شده بود که پسر دوباره فقط براش نقش بازی کرده!
چون میدونست اگه پسر واقعا عاشقش بود تحت هر شرایطی بدستش میاورد!
نه با وعده  و وعید!!و بهانه های بیخودی !
دختر با وجود اینکه نیمی از قلبش کینه ونفرت بود ولی بازم سعی میکرد پسر رو دوست داشته باشه!
تا اینکه!
دختر هیچ چراغ روشنی رو بین راهش نمیدید!
و با تمام علاقه ای که به پسر داشت قصد ترکش رو کرد!
خیلی براش سخت بود!
ولی...!
دختر میدونست پسرتو این دنیا اول از همه مادرش وبعددرسو تحصیلاتش براش مهم!
و اینم میدونست که تو تمام مدت وسیله ای بودبرای پر کردن خلا پسر!
دختر چون میدونست که پسر درسو تحصیلش براش خیلی مهم تو هر لحظه وهرفرصتی براش  دعا میکرد!
و از خدا میخواست که کمکش کنه!

بالاخره آخرین شب باهم بودن فرا رسید!
دختر از یک هفته قبلش داغون بود چون برنامه ریزی کرده بود!برای یکچنین شبی!
با وجود اینکه تمام وجودش فریاد دوست داشتن و سر میداد پا روی همه چی گذاشت
و...!
پسر میگفت که منتظرم بمون میام...!دختر باوجود اینکه میدونست پسر مثل همیشه فقط
حرف میزنه ولی سعی کرد باورش کنه!اما میدونست همه چیو!
شب سختی بود!

هیچکدومشون نمیتونستن باهم خداحافظی کنند!

دیگه همه چی تموم شده بود!

و فقط یک دل تنگو یک قلبی که نیمی از اون کینه و زخم و نیم دیگر  اون علاقه بود برای دختر مونده بود!

شبو روز دختر یکی شده بود!
دخترک هرشب تو آسمون دنبال ستارش میگشت!ولی پیداش نمیکرد!
شبو روزشو با چشم خیس و یک بغض سنگین سپری میکرد!

دخترک بود و دفترش!
روزو شبشو با دفترش سپری میکرد!و فقط مینوشت برای پسر!
آخه بهش قول هم داده بود!
میدونست که نمیتونه هیچ وقت بخونه نوشته هاشو!
ولی مینوشت!
از دلتنگی هاش و بغض گلوش مینوشت!

دخترک هرشب آرزو  و به بادصبا التماس میکرد که فقط کمی از بوی  تن یارو براش بیاره!
ولی...!
دخترک  اینقدر بو میکشید تا بینی هاش به سوز میومدن تا اشک چشماش جاری میشدن و نفسش بند میومد!
ولی...!
بی فایده بود!
همچنان به نوشتنش ادامه میداد! و تو هر لحظه مینوشت!

تا اینکه....!
دفتر دخترک تموم شد!
دیگه برگی نداشت برای نوشتن!

همه چی تموم شد!
دخترک خیلی زود تنها شد!

دنیای دخترک خیلی زود سیاه شد!

نظرات 3 + ارسال نظر
هستی پنج‌شنبه 13 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:32 ب.ظ

جالب بود!
طفلک دختره!
چقدر سختی کشید!
حالا داستانش راسته؟یا نه؟

[ بدون نام ] شنبه 15 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:16 ق.ظ

...

مرتضی دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:27 ب.ظ http://omid-e-naomid.blogsky.com/

چقدر طولانی بود!!!!

دلم برای دختره سوخت!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد