luna

lovely

luna

lovely

من آن پرنده ای هستم در قفس تنگ وتاریک...

بسمه تعالی


به نام او که تمام هستی ام از آن اوست

 

وقتی با خود می اندیشم تازه متوجه می شوم یک پرنده در قفس چه میکشد!

چرا و به چه جرمی محکوم به حبس است!؟

و چراباید تمام زیبایی هارا از پشت میله های سخت وبی روح،آن هم تنها اندکی حس کند!؟

و چگونه است که حسرت و خیال پرواز اندک اندک وجودش را نابود می سازد!

 

تنها نشسته بودم و مثل همیشه در تفکراتم غرق بودم وقتی به خودم اومدم احساس کردم تو قفسم درست مثل یک پرنده!

قلبم به کندی میزد!انگار اصلا نمی تونستم نفس بکشم گفتم شاید مشکل از هوای اتاق باشه

رفتم تو حیاط  تا شاید بتونم نفس بکشم واز هوای آزاد استشمام کنم. اما انگار واقعا داشتم خفه می شدم!

وقتی به آسمون نگاه کردم قلبم داشت از جا در می اومد!

انگار آسمون با تمام عظمت و زیبایی همیشگیش برام ایندفعه کوچیک ونزدیک بود!

بزور فقط نفس می کشیدم... با خودم گفتم:نه، باز هم مثل اینکه مشکل از حیاط! که کوچیک!

رفتم پشت بام، انگار بی فایده بود! نگاه کردن  آسمون، از بالا به اطراف شهر نگاه کردن!

 کوه ها!درختها! وطبیعت!حتی تصورش!

نه مثل اینکه واقعا همه چی فرق کرده بود!

وقتی متوجه خودم شدم که داشتم با تمام وجودم سعی می کردم نفس بکشم خندم گرفت!

به خودم اومدم و آروم شدم.

آره تازه متوجه میشدم که تو قفسم!قفس دنیا!پرپرزدنم بی فایده بود!

برا اولین بار بود که متوجه میشدم دنیای به این بزرگی چقدر کوچیکه!

تمام وجودم به یک باره تمنای پرواز و پرکشیدن میکرد!اما یاد اون پرنده افتادم...

ودوباره خاموش شدم.

سعی میکردم به همه چی با دقت نگاه کنم اما هرچه بیشتر دقیق میشدم بیشتر نفس تنگی می کردم.

تصمیم گرفتم خیالمو به کوه ودشت ببرم تا آروم شم، خنده دار بود اما اونجا هم دیگه برام لذت بخش نبود

وبا تمام عظمتش که برام بوی خدا رو میده  فقط خنده دارو مضحک بنظرم می رسید.درست مثل اینکه ماهی هارو تو تنگ زندانی می کنیم و گیاه مصنوعی وچیزای تزیینی مثل آسیاب و... برا اینکه سرشون گرم شه و متوجه نشن میزاریم!

تازه متوجه میشدم که چقدر دلم گرفته....

هرچی بیشتر دقیق میشمو بیشتر فکر میکنم متوجه چیزای بیشتری میشم!که نمی تونم از ذهنم به زبان واز اون به دستانم جاری کنم!واقعا سخت و غیر ممکنه!وفکر میکنم درست مثل خیلی چیزای دیگه باید تو چهاردیواری مغزم بمونه! حالا یا تا ابد،یا تا زمانی که راهی برای جاری شدنش از زهن به زبانم باز شه!

نمیدونم....

بعضی اواقات کلمات اصلا قادر به بیان تفکرات ما نیستند.

مخصوصا هم اگر اون تفکرات  "عشق" به "بی نهایت"، "ابدیت"، "عظمت"، "بزرگی"، "رسیدن" به "اوج" و"غایت" و...باشه!

 

بگذریم ....مثل همیشه زبانم درمقابل افکار وکلمات درونیم کم میاره ومن حرفی برای گفتن ندارم!

و عملا ضایع میشم!(خنده...)


خدایا چنان کن سرانجام کار تو خوشنود باشی و ما رستگار

اللهم عجل لولیک الفرج

 

نظرات 1 + ارسال نظر
نازنین دوشنبه 9 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:12 ب.ظ http://ghafasetang.blogfa.com

سلام متنتون قشنگه این احساس رو همه تجربه کردن البته به نظر من چون من تجربه کردم اسم وبم قفس تنگ هستش اگه خواستی بیا تو قفسم ومطالب منو بخون اگه دوست داشتی تبادل لینک میکنیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد