luna

lovely

luna

lovely

دل کسی را نرنجانید!

بسمه تعالی




آیت الله العظمی قاضی(ره) :
الله الله الله که دل کسی را نرنجانید!!!



دراین شبهای عزیز

ما رو از دعای خیرتون محروم نکنین

وفقط یادتون باشه که خداوند از حق خودش میگذره اما از حق الناس نه!!




دیروز از هر چه بود گذشتیم،امروز از هر چه بودیم ...!!
آنجا پشت خاکریز بودیم و اینجا در پناه میز ...!! دیروز دنبال گمنامی بودیم و امروز مواظبیم ناممان گم نشود ...!!
آنجا(جبهه)بوی ایمان میداد و این جا ایمانمان بو !! می دهد...!!
الهی : نصیرمان باش، تا بصیر گردیم .
بصیرمان کن تا از مسیر برنگردیم و آزادمان کن تا اسیر نگردیم

سردار شهید شوشتری







پسرک وپدربزرگش...داستان آموزنده

پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت .
بالاخره پرسید :


- ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ درباره ی من می نویسید ؟
پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت :


- درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با آن می نویسم .
می خواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی .


پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید .
 



 

- اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده ام .
- بستگی داره چطور به آن نگاه کنی . در این مداد 5 خاصیت است که اگر به دستشان بیاوری ، تا آخر عمرت با آرامش زندگی می کنی .

 


صفت اول :

می توانی کارهای بزرگ کنی اما نباید هرگز فراموش کنی که دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند .
اسم این دست خداست .
او همیشه باید تو را در مسیر ارده اش حرکت دهد .

 


صفت دوم :

گاهی باید از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی . این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار ، نوکش تیزتر می شود .
پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی .

 


صفت سوم :

مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه از پاک کن استفاده کنیم .
بدان که تصیح یک کار خطا ، کار بدی نیست . در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری مهم است.

 


صفت چهارم :

چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست ، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است .
پس همیشه مراقبت درونت باش چه خبر است .

 


صفت پنجم :

همیشه اثری از خود به جا می گذارد .
بدان هر کار در زندگی ات می کنی ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کاری می کنی هوشیار باشی و بدانی چه می کنی .

زن عشق می کارد و کینه درو می کند...


زن عشق می کارد و کینه درو می کند...

زن عشق می کارد و کینه درو می کند...

 دیه اش نصف دیه توست و مجازات زنایش با تو برابر...

 می تواند تنها یک همسر داشته باشد

 و تو مختار به داشتن چهار همسرهستی ....

برای ازدواجش ــ در هر سنی ـ اجازه ولی لازم است

 و تو هر زمانی بخواهی به لطف قانونگذار میتوانی ازدواج کنی ...

 در محبسی به نام بکارت زندانی است و تو ...

 او کتک می خورد و تو محاکمه نمی شوی ...

 او می زاید و تو برای فرزندش نام انتخاب می کنی....

او درد می کشد و تو نگرانی که کودک دختر نباشد ....

 او بی خوابی می کشد و تو خواب حوریان بهشتی را می بینی ....

 او مادر می شود و همه جا می پرسند نام پدر ...

و هر روز او متولد میشود؛ عاشق می شود؛ مادر می شود؛

 پیر می شود و میمیرد...

و قرن هاست که او؛ عشق می کارد و کینه درو می کند

 چرا که در چین و شیارهای صورت مردش به جای گذشت،

 زمان جوانی بر باد رفته اش را می بیند و در قدم های لرزان مردش؛

 گام های شتابزده جوانی برای رفتن و درد های منقطع قلب مرد؛

 سینه ای را به یاد می اورد که تهی از دل بوده و پیری مرد رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده می کند...

و اینها همه کینه است که کاشته می شود در قلب مالامال از درد...!

و این رنج است

آبدارچی شرکت مایکروساف

آبدارچی شرکت مایکروسافت


مرد بیکاری برای آبدارچی گری در شرکت مایکروسافت تقاضای کار داد. رئیس هیات مدیره با او مصاحبه کرد و نمونه کارش را پسندید.سرانجام به او گفت شما پذیرفته شده اید. آدرس ایمیل تان را بدهید تا فرم های استخدام را برای شما ارسال کنم.مرد جواب داد : متاسفانه من کامپیوتر شخصی و ایمیل ندارم.رئیس گفت امروزه کسی که ایمیل ندارد وجود خارجی ندارد و چنین کسی نیازی هم به شغل ندارد

.

مرد در کمال ناامیدی آنجا را ترک کرد. نمی دانست با ده دلاری که در جیب داشت چه کند.تصمیم گرفت یک جعبه گوجه فرنگی خریده دم در منازل مردم ان را بفروشد. او ظرف چند ساعت سرمایه اش را دوبرابر کرد . به زودی یک گاری خرید. اندکی بعد یک کامیون کوچک و چندی بعد هم ناوگان توزیع مواد غذایی خود را به راه انداخت

.

او دیگر مرد ثروتمند و معروفی شده بود. تصمیم گرفت بیمه عمر بگیرد. به یک نمایندگی بیمه رفت وسرویسی را انتخاب کرد. نماینده بیمه آدرس ایمیل او را خواست ولی مرد جواب داد ایمیل ندارم. نماینده بیمه با تعجب پرسید شما ایمیل ندارید ولی صاحب یکی از بزرگترین امپراتوریهای توزیع مواد غذایی در آمریکا هستید. تصورش را بکنید اگر ایمیل داشتید چه می شدید؟ مرد گفت احتمالا آبدارچی شرکت مایکروسافت بود

 

 

من از بیگانگان هرگز ننالم که هرچه کرد با من آشنا کرد...

بسمه تعالی



دلم خیلی گرفته....

بعد از دوهفته تازه متوجه شدم که آدمای این دنیا هم مثل خود دنیا نامرده....
تازه متوجه شدم که هیچکی تو این دنیا نیست که بشه واقعا بهش تکیه کرد وبهش اعتماد کرد....
خیلی سخت وقتی کسی نباشه که بتونی احساستو بهش بگی ...
و از همه سخت ترو و زجر آور تر وقتیه که احساستو بیان کنی و طرف مقابلت اونو نادیده بگیره
و انگار نه انگار....
و با تمام وجودت له شدن احساستو زیر پاهاش ببینی....
تو این دو هفته ای که با تمام وجودم درد میکشیدم یک چیز دیگه هم متوجه شدم اینکه
وقتی تنها میشیم هیچ وقت دنبال یکی نباشیم که تنهاییمون رو با اون قسمت کنیم...یا اون مارو از تنهایی در بیاره...
 یا حداقل با اون چند لحظه تنهایی رو فراموش کنیم...آره درسته!هیچ وقت دنبال یک چنین آدمی نباشید!چون بی فایده است...وهمچین آدمی اصلا وجود نداره....استثناء نداره...بلا نسبت هم نداره...
مثلا با خودتون یک وقت فکر نکنین که آره عمه وخاله یا عمو دایی یا حتی همسر مستثناء از این هست...
اصلا وابدا...گفتم که استثناء نداره...بلانسبت هم نداره...اتفاقا همه ی اینا به توان 2 می تونن جزءاصلی این دسته باشن...
دلم خیلی برا مامانو بابای عزیزم تنگ شده...
هرچی بیشتر میگذره بیشتر تو وجودم حسشون میکنم...اینکه چقدر دوسشون دارم....
 اینکه چقدر اذیتشون میکنم وفقط صبوری میکنن...اینکه با کله شقی هام با بچه بازی هام با حرفای تندو تیزم چقدر با متانت برخورد میکنند تا من آب تو دلم تکون نخوره...و یه وقت دل کوچیکم نشکنه...
به همه چیم توجه دارن...از نیازهای عاطفی گرفته تا....
یعنی واقعا کی تو این دنیا پیدا میشه اینطوری جون ووجودشو بزاره  برامـن....؟ بدون اینکه حتی آ ب تو دلم تکون بخوره...
هیچکس....
هیچکس....
هرکی بگه همه ش حرفو نمایش....
کی می تونه منو مثل اونا دوست داشته باشه؟
هیچکس....
هیچکس....
هرکی بگه بازم همه ش حرفو نمایش...
کی می تونه منو با تمام کج خلقیام اذیتام بچه بازیام کله شقیام وهمه صفات بدم دوستم داشته باشه وازم خسته نشه؟
هیچکس....
هیچکس....
همچین کسی اصلا وجود نداره....
همه یه روزی خسته میشن...یه روزی کم میارن....
اما تنها...
 مامانو بابای عزیزتر از جونم هستن که...
خیلی دوسشون دارم....خیلی...
ولی نمیدونم چراوقتی پیشمن اینقدر اذیشتون میکنم ووقتی ازم دور میشن مثل این دوهفته همش به خودم قول میدم و عهد میبندم که دیگه اذییتشون نکنم....البته میدونم که نمیشه....(خندم گرفته..)بدون کرم واذیت نمی تونم باشم...

بنظرم هیچکس تو این دنیا نمی تونه یک تکیه گاه محکم وقابل اعتماد برای آدم باشه...هیچکس...حداقل برای من...
چون همه ی تکیه گاه ها همه شون از این کاه گلایی هستند که به محض اینکه بهشون دست بزنی میریزن!

بعد من موندم این جوونای الان چطور با اینکه همشون چوبشو می خورن ومیدونن باز هم حاضر نیستند دست از کارشون بر دارند....میدونن آخر هم سرکارن وپا می خورن...ولی انگار نه انگار...مثل اینکه حال می کنن با الافیو عمر هدر کردنو گناه کردن...
ممکنه این کلمه الان بیاد تو ذهنتون وبگین!"عشق"
حالم از بکار بردن این کلمه به این شکل بهم می خوره!
عشق فقط مخصوص خداست!
نه بنده های بی لیاقتش!
عشق رو فقط خداست که می تونه درک کنه!و تنها عشق بادرک آمیخته شده و زمانی کامل و لذت بخشه که طرف مقابل حس ودرک کنه!واین تنها خداست که می تونه!
نه بنده های بی لیاقتش!
که به اسم عشق چه فریب ها و چه کثافت کاری هایی نمی کنند!
الانم که جدیدا مد شده عشق های تاریخ انقضا دار!مثلا یه زمانی میبینی طرف داره از عاشقیو مجنونی میمیره!همچی که باورت میشه مجنون شماره دو منتشر شده!
بعد یه هفته  بعدش میبینی میگه من هیچ وقت خودمو عاشق ندونستمو نیمدونم!و عاشقت نیستم!
البته خدایی این خوبش بودا چون حداقل صداقترو داشت!
خندم گرفته....
خدا از دست ما بنده هاش چی میکشه!
اگه اون عشق باشه پس کار خدا چیه اسمش؟
بعضی هاتون ممکنه وقتی این مطلب رو میخونید فحش زیروبالای افکار مارو بدین!
اما مهم نیست!چون همه یه روزی تو دوران طفولیت چنین تفکراتی دارن!
اما بستگی داره  آدم چه زمانی خودشو و افکارش رو بزرگ کنه وازاون دوران بکشه بیرون!
متاسفانه منم یه زمانی اینطور فکر میکردم!اما متوجه شدم که خیلی اشتباه فکر میکردم!
شما یک نفرو برا من بیارید که لیاقت عشق رو داشته باشه من نه تنها در افکارمو تخته می کنم
بلکه در این وبلاگ رو هم تخته میکنم!
متاسفانه بعضی ها روی چشم گوششون سلیفون کشیدن که خاک نخوره غافل از اینکه چه ظلمی دارن بخودشون میکنن

جالبه با یکی از دوستانم صحبت می کردم یه حرفی زد که خیلی برام دردناک بود وحرصم دراومد...و یه جورایی دلم براش خیلی سوخت...
میگفت بعد از اینکه چندین سال به پای پسره صبر کرده...و پسره با وعده وعید های مسخره اش دختره بیچاره و از همه جا بیخبروداغون و سرافکنده کرده نه گذاشته نه برداشته به دختره گفته:حالامامان جونت فکر کرده الان خواستگارا پشت در صف کشیدن!؟!نخیرم از این خبرا نیست!
اینی که گفت من همینطورآب به سرم خشک شد!شنیدنش خیلی دردناک بود!وقتی خودمو جای اون می گذاشتم دلم می خواست یکی بزنم توی دهن اون کسی که بخواد اینطور شخصیت یکیو با خودخواهی خورد کنه!
جالبه میگفت باز از همه دردناک تر اینکه بعد از این همه که هی منو سرانگشتش چرخونده به من بر میداره میگه:تو که هنو سنی نداری!زوده برای اینکه ازدواج کنی!

وای وقتی این حرفا رو میشنیدم داغون میشدم و از همه بدتر اینکه بهش گفتم خب تو چه عکس العملی نشون دادی از خودت؟
گفت:هیچی چی می خواستم بگم فقط داغ شدم ویه سری چرتو پرتای صدتومن یه غاز زدم که که هیچ اهمیتی انگار نداشت!
و دوباره له شدم زیر پاهاش!

از کله م فقط بخار بیرون میزد!دلم می خواست بهش بگم دختر خیلی کودنی خیلی...
یعنی اینقدر بدبختی؟
خاک برسرت!
خدا تو رو با این همه عزت و کمال آفرید تازه بعدم کلی بهت هدیه داد بعد تو چطو حاضر شدی همشو زیر پای یک ادم بیشعور له کنی؟
واینطور بزاری بهت توهین شه!

بهش گفتم من اگه بجای تو بودم فقط یه جو مردانگی ازخودم نشون میدادم
 ویه درسی بهش میدادم که تا آخر عمرش فراموش نکنه ودیگه همچی کاریو با کس دیگه ای نکنه!
تو مگه چی کم داری؟
سکوت کردو گفت: میدونم که حداقل یه اپسیلون دوستم داره!
خندم گرفت وقتی این جمله رو گفت!
گفتم:یعنی خاک برسرت...خوب؟ یعنی توواقعا این پسرا رو نشناختی! فیلمشونه!
حالا برفرض محال هم  که یه اپسیلون داشته باشه ...که با یه اپسیلون علاقه به جایی رسیده که تو دومیش باشی! من اگه بجای تو بودم بهش 2چیز رونشون میدادم !
*میرفتم ازدواج میکردم تا دوچیزو بفهمه!  1. اینکه بینه خواستگارا صف کشیدن یانه! 2.سنم کمه  و موقع ازدواجم هست یا نه!

خندش گرفت!

گفتم: نخند!جدی گفتم!انسان تو زندگیش برای بدست آوردن چیزای با ارزش باید بعضی چیزا رو از دست بده!
و از همه مهمتر برای درس دادن!حتی اگه شده به قیمت پا گذاشتن روی علاقه وقلبت باشه!به کله شقیش و ریسکش می ارزه!
چون مطمئن باش اندک آدم هستن که زود عبرت میگیرن وخودشون رو جمع و جور میکنن!بعضی هارو باید یک درس وعبرت حسابی بدی مخصوصا کسایی که هارتوپورتشون به عرش!خوبیه اینکار اینه که اگه حداقل پاروی قلبت میذاری 1.وجود له شدت و شخصیت خورد شدتو حداقل از زیر پاهاش نجات میدی 2.بهش نشون میدی که تو برده ی دست اون نیستی و اون نمی تونه برای تو تصمیم بگیره!وهرکاری دلش میخواد باهات بکنه! و3. درسی به طرفت میدی که تا عمر داره یادش نمیره!
تو این دنیای نامرد باید پوست کلفت باشی!
وفقط و فقط انعطاف و لطافتت باید مخصوص معبودت باشه چون تنها اونه که میفهمه....

فقط به چشمام نگاه میکرد!
درهر حالی که با خودم فکر میکردم که این حرفامم مثل حرفای دیگه م که میزنم کشکه برای این جورآدما!

فقط گفت:نمیدونم...و به فکر فرو رفت!
نفهمیدم دیگه چی تو کله ش گذشت!ولی تو چشماش میدیدم که قلبش بدجور درد میکنه....


نمیدونم...
این 1 مورد از هزاران مورد بود که من بازگو کردم!اما خودم از خودم همیشه خندم میگیره!و گاها گریه م!

نمیدونم چه موقع و چه زمانی همه ی ما آدما به این نتیجه میرسیم که عشق فقط عشق به معبود!
و اون عشق به "کمال"، "غایت"، "قرب الهی" واز هم مهمتر خود وجود الهی هست که به این کلمه معنا میده!
با وجود اینکه میدونیم این کلمه ی مقدس  دریک جمله یا حتی هزاران جمله توصیف نمیشه ولی نمیدونم چرا اصرار داریم محدودش کنیم!

اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا
اللهم عجل لولیک الفرج


   

من آن پرنده ای هستم در قفس تنگ وتاریک...

بسمه تعالی


به نام او که تمام هستی ام از آن اوست

 

وقتی با خود می اندیشم تازه متوجه می شوم یک پرنده در قفس چه میکشد!

چرا و به چه جرمی محکوم به حبس است!؟

و چراباید تمام زیبایی هارا از پشت میله های سخت وبی روح،آن هم تنها اندکی حس کند!؟

و چگونه است که حسرت و خیال پرواز اندک اندک وجودش را نابود می سازد!

 

تنها نشسته بودم و مثل همیشه در تفکراتم غرق بودم وقتی به خودم اومدم احساس کردم تو قفسم درست مثل یک پرنده!

قلبم به کندی میزد!انگار اصلا نمی تونستم نفس بکشم گفتم شاید مشکل از هوای اتاق باشه

رفتم تو حیاط  تا شاید بتونم نفس بکشم واز هوای آزاد استشمام کنم. اما انگار واقعا داشتم خفه می شدم!

وقتی به آسمون نگاه کردم قلبم داشت از جا در می اومد!

انگار آسمون با تمام عظمت و زیبایی همیشگیش برام ایندفعه کوچیک ونزدیک بود!

بزور فقط نفس می کشیدم... با خودم گفتم:نه، باز هم مثل اینکه مشکل از حیاط! که کوچیک!

رفتم پشت بام، انگار بی فایده بود! نگاه کردن  آسمون، از بالا به اطراف شهر نگاه کردن!

 کوه ها!درختها! وطبیعت!حتی تصورش!

نه مثل اینکه واقعا همه چی فرق کرده بود!

وقتی متوجه خودم شدم که داشتم با تمام وجودم سعی می کردم نفس بکشم خندم گرفت!

به خودم اومدم و آروم شدم.

آره تازه متوجه میشدم که تو قفسم!قفس دنیا!پرپرزدنم بی فایده بود!

برا اولین بار بود که متوجه میشدم دنیای به این بزرگی چقدر کوچیکه!

تمام وجودم به یک باره تمنای پرواز و پرکشیدن میکرد!اما یاد اون پرنده افتادم...

ودوباره خاموش شدم.

سعی میکردم به همه چی با دقت نگاه کنم اما هرچه بیشتر دقیق میشدم بیشتر نفس تنگی می کردم.

تصمیم گرفتم خیالمو به کوه ودشت ببرم تا آروم شم، خنده دار بود اما اونجا هم دیگه برام لذت بخش نبود

وبا تمام عظمتش که برام بوی خدا رو میده  فقط خنده دارو مضحک بنظرم می رسید.درست مثل اینکه ماهی هارو تو تنگ زندانی می کنیم و گیاه مصنوعی وچیزای تزیینی مثل آسیاب و... برا اینکه سرشون گرم شه و متوجه نشن میزاریم!

تازه متوجه میشدم که چقدر دلم گرفته....

هرچی بیشتر دقیق میشمو بیشتر فکر میکنم متوجه چیزای بیشتری میشم!که نمی تونم از ذهنم به زبان واز اون به دستانم جاری کنم!واقعا سخت و غیر ممکنه!وفکر میکنم درست مثل خیلی چیزای دیگه باید تو چهاردیواری مغزم بمونه! حالا یا تا ابد،یا تا زمانی که راهی برای جاری شدنش از زهن به زبانم باز شه!

نمیدونم....

بعضی اواقات کلمات اصلا قادر به بیان تفکرات ما نیستند.

مخصوصا هم اگر اون تفکرات  "عشق" به "بی نهایت"، "ابدیت"، "عظمت"، "بزرگی"، "رسیدن" به "اوج" و"غایت" و...باشه!

 

بگذریم ....مثل همیشه زبانم درمقابل افکار وکلمات درونیم کم میاره ومن حرفی برای گفتن ندارم!

و عملا ضایع میشم!(خنده...)


خدایا چنان کن سرانجام کار تو خوشنود باشی و ما رستگار

اللهم عجل لولیک الفرج

 

توسّل به حضرت فاطمه (س) نزد امام زمان (ع)


  توسّل به حضرت فاطمه (س) نزد امام زمان (ع)

توسّل به حضرت فاطمه (س) نزد امام زمان (ع)

 
عالم بزرگوار، عراقی (ره) در کتاب «دارالسّلام» می نویسد:
ملّا قاسم رشتی (ره) نقل کرده است: به اصفهان رفتم و به مقبره ی تخت فولاد، روزی که پنجشنبه نبود، روانه شدم. چون در آن دیار غریب بودم، نمی دانستم که مردم آن شهر فقط شب های جمعه به زیارت اهل قبور می روند و در دیگر ایّام، مقبره خالی از مردم است و چیزی در آنجا یافت نمی شود.
وقتی در خیابان قدم بر می داشتم، میل داشتم که قلیانی بکشم. خادمی که همراه من بود گفت: در این اطراف جز شب های جمعه چیزی پیدا نمی شود.
من هم گفتم: زیارت اهل قبور را برای کشیدن قلیان ترک نمی کنم و داخل قبرستان شدم و شروع به قرائت فاتحه کردم. ناگاه مردی را در شکل و هیئت درویش ها مشاهده نمودم که در گوشه ی حیاط نشسته بود.
آن شخص گفت: «ملّا قاسم؛ چرا وقتی وارد شدی، طبق سنّت پیامبر (ص) سلام نکردی؟» شرمنده شدم و از او معذرت خواستم و گفتم: دور بودم و می خواستم وقتی نزدیک شدم سلام کنم.
فرمود: «نه، شما اهل علم ادب ندارید». هیبتش بر دلم افتاد و به او نزدیک شدم و سلامش نمودم. جوابم داد و نام والدین مرا برد. گفت: «آنها فرزند پسر نداشتند و پدرت نذر کرد که اگر خداوند به او فرزند پسری عنایت کند، او را از اهل حدیث و از نیکان قرار دهد. آنگاه خدا تو را به او عنایت کرد و او هم به نذرش وفا نمود».
گفتم: بلی؛ این را شنیده ام. سپس گفت: «اگر می خواهی قلیان بکشی در کیسه ی من موجود است، بردار و آماده کن تا با هم بکشیم».
قصد کردم که به خادمم دستور دهم، ولی به مجرّد این نیّت و همین که از دلم خطور کرد به من گفت: «نه، خودت آماده کن». گفتم: چشم و قلیان را آماده نمودم و کشیدم، سپس به او دادم، او هم کشید و به من بازگردانید، آنگاه چنین گفت: چند روز قبل به اینجا آمدم و هیچ میلی به اهل این شهر و به داخل شدن در این شهر نداشتم. در این مقبره ، قبور تعدادی از پیامبران است، برخیز و آن ها را همراه من زیارت کن.
پس برخاست و کیسه اش را برداشت و با هم رفتیم تا به جایی رسیدیم، گفت: «اینجا قبور انبیا است» و آنگاه زیارتی خواند که من هرگز در کتاب ها آن را ندیده بودم. به هر حال، همراه او خواندم، سپس از قبر ها دور شد و گفت: «من عازم مازندران هستم، می توانی از من چیزی بخواهی». از او خواستم که به من علم کیمیا را بیاموزد. گفت: «آن را به تو نمی آموزم»، اصرار ورزیدم. گفت: «رزق و روزی هر کس مقدّر و معیّن شده و آنچه می خواهی در اواخر عمرت به تو می رسد». گفتم: چه می شود اگر من از فقر و فلاکت نجات یابم؟
گفت: «دنیا ارزشی ندارد».
گفتم: به خاطر دوستی و حبّ دنیا این تقاضا را از تو نکردم.
گفت: «پس چرا فقط از امور دنیوی تقاضا نمودی؟» ولی من همچنان به خواسته ی خود پافشاری کردم.
گفت: «اگر در مسجد سهله مرا دیدی، خواسته ات را بر آورده می کنم». گفتم: پس دعایی به من تعلیم نما.
گفت: دو تا دعا به تو یاد می دهم؛ یکی به تو اختصاص دارد و دیگری برای همگان و اگر مؤمن گرفتاری آن را بخواند، حتماً مؤثّر واقع می شود، سپس آن دعا ها را برایم خواند.
گفتم: متأسفانه، قلمی ندارم تا دعا ها را بنویسم و قدرت حفظ کردن آن را هم ندارم.
گفت: در کیسه ی من قلم و کاغذ است، بردار.
دست در کیسه نمودم و با تعجّب دیدم که قلیان و دیگر وسایلی که قبلا بود در آن نیست و فقط دوات و قلم و کاغذی به اندازه ی نیاز و نوشتن آن دو دعا موجود بود.
مضطرب شدم و سر به طرف زمین نهاده، مهیّای نوشتن شدم. دعای اوّلی را املاء کرد و من نوشتم. به دعای دوّم که رسید این گونه قرائت کرد:
«یا محمّد و یا علیّ یا فاطمة یا صاحب الزّمان ادرکنی و لا تهلکنی؛ ای محمد، ای علی، ای فاطمه، ای صاحب زمان مرا دریاب و هلاکم نکن».
من در عبارت دعا تأملی کردم و او همین که دید به فکر فرو رفته ام، گفت: «آیا عبارت را غلط می دانی؟» گفتم: آری زیرا خطاب به چهار نفر است و فعل آن باید جمع باشد.
گفت: «اشتباه نمودی، اکنون نظم دهنده ی این عالم، امام زمان (ع) است و غیر از او در عالم تصرّف نمی کند و در دعا آن سه بزرگوار یعنی حضرت محمّد، علی و فاطمه (س) را شفیعان نزد امام عصر (ع) قرار می دهیم و فقط از او استمداد می کنیم».
دیدم سخن متینی می گوید، پس دعا را نوشتم ولی وقتی سر بلند کردم کسی را ندیدم. از خادم درباره ی او سؤال کردم.
گفت: من کسی را ندیدم، با حالتی که در من سابقه نداشت به شهر بازگشتم و وارد خانه ی حاجی کرباسی شدم.
او گفت: آیا تبی بر تو عارض گشته است؟ گفتم: خیر و ماجرا را برایش تعریف کردم.
او گفت: این دعا را شیخ محمّد بید آبادی به من یاد داد و من در پشت کتاب دعا آن را نوشتم. برخاست و کتاب را آورد، ولی در آن چنین بود: «أدرکونی و لا تهلکونی». آن را پاک کرد و نوشت: «أدرکنی و لا تهلکنی».
منبع:ماهنامه ی موعود شماره ی 100