luna

lovely

luna

lovely

یک داستان ناراحت کننده


یک داستان ناراحت کننده



بعد از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم...ما همدیگرو


به حد مرگ دوست داشتیم...

سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود...اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به

وضوح حس می کردیم...

می دونستیم بچه دار نمی شیم...ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از

ماست...اولاش نمی خواستیم بدونیم...با خودمون می گفتیم...عشقمون واسه یه

زندگی رویایی کافیه...بچه می خوایم چی کار؟...در واقع خودمونو گول می زدیم...

هم من هم اون...هر دومون عاشق بچه بودیم...

تا اینکه یه روز

علی نشست رو به رومو

گفت...اگه مشکل از من باشه ...تو چی کار می کنی؟...



ادامه مطلب رو حتما بخونید!

ادامه مطلب ...